دیوان قطع نامه


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان آوای عاشقی و آدرس hamedgh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 179
بازدید کل : 7628
تعداد مطالب : 87
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 87
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 30
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 41
:: بازدید ماه : 179
:: بازدید سال : 564
:: بازدید کلی : 7628

RSS

Powered By
loxblog.Com

خیلی ممنونم که از وبلاگم بازدید مکنید نظر یادتون نره

دیوان قطع نامه
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 13:40 | بازدید : 171 | نوشته ‌شده به دست حامد | ( نظرات )

تو نمی دانی نگاه بی مژة محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود
چه دریائی ست !
تو نمی دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
………….. ………….. ………….. چه زندگی ست!
تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمی دانی ارانی کیست

و نمی دانی هنگامی که
گور او را از پوست خاک و استخوان آجر انباشتی
و لبانت به لبخند آرامش شکفت

و گلویت به انفجار خنده ئی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشت زندگی او را
از استخوان های پیکرش جدا کرده ای
چه گونه او طبل سرخ زندگیش را به نوا درآورد
در نبض زیراب
در قلب آبادان،
و حماسة توفانی شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیة خون
با کلمة انسان،
با کلمة انسان کلمة حرکت کلمة شتاب
با مارش فردا
که راه می رود
………….. می افتد بر می خیزد
………….. ………….. بر می خیزد بر می خیزد می افتد
………….. ………….. ………….. بر می خیزد بر می خیزد
………….. و به سرعت انفجار خون در نبض
………….. ………….. گام بر می دارد
و راه می رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان . . . انسان ها . . .
و که می دود چون خون، شتابان
در رگ تاریخ، در رگ ویت نام، در رگ آبادان
انسان انسان انسان انسان . . . انسان ها . . .
و به مانند سیلابه که از سد،
سرریز می کند در مصراع عظیم تاریخش
از دیوار هزاران قافیه:
قافیة دزدانه
قافیة در ظلمت
قافیة پنهانی
قافیة جنایت
قافیة زندان در برابر انسان
و قافیة ئی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبال هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیة لزج
قافیة خون!

و سیلاب پر طبل
از دیوار هزاران قافیة خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان . . .
و از هر انسان سیلابه ئی از خون
و از هر قطرة هر سیلابه هزار انسان:
انسان بی مرگ
انسان ماه بهمن
انسان پولیتسر
انسان ژاک دو کور
انسان چین
انسان انسانیت
انسان هر قلب
………….. که در آن قلب، هر خون
………….. ………….. که در آن خون، هر قطره
انسان هر قطره
………….. که از آن قطره، هر تپش
………….. ………….. که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیت مطلق است.

و شعر زندگی هر انسان
که در قافیة سرخ یک خون بپذیرد پایان
مسیح چارمیخ ابدیت یک تاریخ است.

و انسان هائی که پا در زنجیر
به آهنگ طبل خون شان می سرایند تاریخ شان را
حواریون جهانگیر یک دینند.

و استفراغ هر خون از دهان هر اعدام
رضای خود روئی را می خشکاند
بر خر زهرة دروازة یک بهشت.

و قطره قطرة هر خون این انسانی که در برابر من ایستاده است
سیلی ست
که پلی را از پس شتابندگان تاریخ
………….. ………….. ………….. خراب می کند

و سوراخ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه ئی ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
………….. ………….. ………….. که سیصد هزار نفر
از آن می گذرند
رو به برج زمرد فردا.

و معبر هر گلوله بر هر گوشت
دهان سگی ست که عاج گرانبهای پادشاهی را
در انوالیدی می جود.

و لقمة دهان جنازة هر بی چیز پادشاه
………….. ………….. ………….. رضاخان!
شرف یک پادشاه بی همه چیز است.

و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانة یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضا خان
نامش نیست انسان

نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
………….. ………….. من نمی دانم چیست
………….. ………….. به جز یک سلطان!

♥   ♥   ♥   ♥   ♥   ♥   ♥   ♥   ♥

اما بهار سر سبزی با خون ارانی
و استخوان ننگی در دهان سگ انوالید!

♥   ♥   ♥   ♥   ♥   ♥   ♥   ♥   ♥

و شعر زندگی او، با قافیة خونش
و زندگی شعر من
………….. ………….. با خون قافیه اش.
و چه بسیار
که دفتر شعر زندگی شان را
با کفن سرخ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کشتند بردگی زندگی شان را
تا آقائی تاریخ شان زاده شود.

با ساز یک مرگ، با گیتار یک لورکا
شعر زندگی شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگی شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسة سرخ شعرشان
که در آن
پادشاهان خلق
………….. با شیهة حماقت یک اسب
………….. ………….. ………….. به سلطنت نرسیدند،
و آنها که انسان ها را با بند ترازوی عدالت شان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.

جدا نبود شعرشان از زندگی شان
و قافیة دیگر نداشت
جز انسان.

و هنگامی که زندگی آنان را باز گرفتند
حماسة شعرشان توفانی تر آغاز شد
………….. ………….. ………….. در قافیة خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
………….. ………….. ………….. با سیصد هزار دهان
………….. شعری با قافیة خون
………….. ………….. با کلمة انسان
………….. ………….. ………….. با مارش فردا
شعری که راه می رود، می افتد، برمی خیزد، می شتابد
و به سرعت انفجار یک نبض در یک لحظة زیست
راه می رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می گوید چون خون
در قلب تاریخ، در قلب آبادان:
انسان انسان انسان انسان . . . انسان ها . . .

       

و دور از کاروان بی انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگ انوالید تو می میرد
با استخوان ننگ تو در دهانش ـ
استخوان ننگ
استخوان حرص
استخوان یک قبا بر تن سه قبا در مجری
استخوان یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوان یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوان بی تاریخی.

 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: